باغ مخفی

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

هوا مه گرفته است... نویگیتور را روشن میکنم روی موبایل .میرسم که به جایی که بارها از کنارش گذشته ام و هیچگاه توجهم را جلب نکرده است ... و امروز من همانجا ایستاده ام جلوی پیشخوان . به زن مراکشی میگویم هلندی ام خوب نیست و انگلیسی حرف میزنم و میگوید مشکلی نیست ،منم انگلیسی کمی بلدم .
منتظر میمانم . تهی از حسی ...

بانوی میانسال کوتاه قدی صدایم میکند و میگوید برویم توی آن اتاق آخری . دنبالش میرویم . من و دخترک که در آغوشی سفت چسبیده است به من و اطراف را با کنجکاوی نگاه میکند.
می نشینم ... میگوید خوب ...بگو ...
میگویم ... با چشمهایش و نگاه هایش با من حرف میزند . حس میکنم سالهاست میشناسمش . به رنگ محو نقره ای -طوسی پشت پلکش که از بالای عینک دیده میشود نگاه میکنم و حرف میزنم. انگار کمی صدایم می لرزد . میپرسد ...آن سوالی که باید بپرسد را میپرسد و من ...
او میگردد دنبال دستمال کاغذی و بر میگردد .

من سبک شده ام. دوست دارم موقع خداحافظی مرا بغل بگیرد .

کارتش را بهم میدهد. بهش میگوید شما اسپانیایی هستید ؟ میگوید خیلی زرنگی ! میگویم از نام فامیلیتان معلوم میشود .

آن جمله هایی که دوست دارم را به من میگوید . مرا کمی به خودم می آورد ...من میروم .او هم دفتر و کاغذش را بر میدارد و میرود به اتاق دیگری ...

در راه برگشت میروم مطب پزشک خوانواده گی مان ..جواب تست پاپ اسمیرم را هم میگیرم . کارولینا میگوید که 5 سال دیگر دوباره تکرارش میکنی ...

  • خانم ال