باغ مخفی

خیلی روزها به خودم گفتم بیام اینجا و حالتون رو بپرسم ولی شب شده وبه هیچ کارم نرسیدم .

آقای ناد یکی دو هفته رفته سفر ...یه جورایی کاری . من و دختر همش به هم چسبیدیم و ایشون حسابی نمک میپاشه و این وسطای نبودن من یک سال و خورده ای شده و مثل من تنبله هنوز راه نمیره ولی می ایسته و زل میزنه توی چشمام و وقتی میبینه من حسابی شادم از این حرکتش خودش رو میندازه تو بغلم .

در صورتی که وقتی آقای ناد خونه باشه مثل سریش به هم میچسبن و اوشون قربون صدقه ها که نمیره و ایشون دلبری ها که نمی کنه و باباش رو  ماچ میکنه بی وقفه ولی منو هر وقت خودش خواست بوس میکنه .

خلاصه که زندگی جریان داره ... و شبها بدون وقفه ای خوابم میبره و روزها به زود و با صدای کولی بازی خانم بیدار میشم و نمی فهمم روزا چطور میگذرن ...

  • خانم ال

هورمون زده ام ...

خوبم .

هستم و بیشتر نیستم .

دلم نمیخواد نگرانم باشین . مرسی که هستین اما من انگار دلم میخواد نباشم .

باید به خودم بیام ...

باید خودم رو پیدا کنم ...

دختر کوچولوی قشنگم امروز 9 ماه و 27 روزه ست. 8 تا دندون داره که این پروسه ی دندون درآوردنش اونم اینقدر پشت سر هم خیلی سخت بود و بماند که هنوزم لثه هاش خارش داره و فکر میکنم نهمی ودهمی هم در حال اومدن هستن.

خدایا شکرت که مادر این فرشته ی دوست داشتنی هستم!

میبوسمتون

  • خانم ال

هوا مه گرفته است... نویگیتور را روشن میکنم روی موبایل .میرسم که به جایی که بارها از کنارش گذشته ام و هیچگاه توجهم را جلب نکرده است ... و امروز من همانجا ایستاده ام جلوی پیشخوان . به زن مراکشی میگویم هلندی ام خوب نیست و انگلیسی حرف میزنم و میگوید مشکلی نیست ،منم انگلیسی کمی بلدم .
منتظر میمانم . تهی از حسی ...

بانوی میانسال کوتاه قدی صدایم میکند و میگوید برویم توی آن اتاق آخری . دنبالش میرویم . من و دخترک که در آغوشی سفت چسبیده است به من و اطراف را با کنجکاوی نگاه میکند.
می نشینم ... میگوید خوب ...بگو ...
میگویم ... با چشمهایش و نگاه هایش با من حرف میزند . حس میکنم سالهاست میشناسمش . به رنگ محو نقره ای -طوسی پشت پلکش که از بالای عینک دیده میشود نگاه میکنم و حرف میزنم. انگار کمی صدایم می لرزد . میپرسد ...آن سوالی که باید بپرسد را میپرسد و من ...
او میگردد دنبال دستمال کاغذی و بر میگردد .

من سبک شده ام. دوست دارم موقع خداحافظی مرا بغل بگیرد .

کارتش را بهم میدهد. بهش میگوید شما اسپانیایی هستید ؟ میگوید خیلی زرنگی ! میگویم از نام فامیلیتان معلوم میشود .

آن جمله هایی که دوست دارم را به من میگوید . مرا کمی به خودم می آورد ...من میروم .او هم دفتر و کاغذش را بر میدارد و میرود به اتاق دیگری ...

در راه برگشت میروم مطب پزشک خوانواده گی مان ..جواب تست پاپ اسمیرم را هم میگیرم . کارولینا میگوید که 5 سال دیگر دوباره تکرارش میکنی ...

  • خانم ال

دیروز ایستاده بودم ظرفارو میشستم. دیدم اومده پاهامو گرفته و داره تلاش میکنه بلند بشه !

کی بود بهتون گفتم باید مراقب باشین کم کم ...الان وقتشه. سینه خیز میره. مدام زیر میز و تخت گیر میکنه باید نجاتش بدیم.

توی آینه حسابی با خودش حرف میزنه و بازی میکنه

حس میکنم دندوناش باز داره درمیاد چون یکم بی قراره

چند روز پیش کشوی پایین میز که وسایل شیرینی پزیمون رو میزارم رو باز کرده بود همه رو ریخته بود بیرون

کتابارو میریزه

یک نخ روی زمین توجهش رو جلب میکنه اما یک عروسک بزرگ براش جالب نیست

خیلی ریز بینه. آشغالهای کوچیک رو فرش رو بر میداره که بخوره ...باباش مخصوصا رو این موضوع خیلی حساسه

امروز 7 ماه و 17 روزه ست !

سبزه هامون داره جوونه میزنه

هفته ی دیگه شیرینی هام رو درست میکنم. ماهی میخرم برای سبزی پلو . آش رشته هم درست میکنم

هفت سین هم سنجد و سمنو نداریم که باید بگیریم.

لباس نو هم برای نی نی خانم گرفتم

یه جوریم ...ته دلم. یکم بغض دارم ...یکم غریبم .

گرچه این روزا حسابی گرفتار درس و کلاس و این حرفام. و البته نی نی ای که گاهی تمام روز حتی نمیزاره من یک کلمه درس بخونم.

خدایا ...آرومم کن.

هوای چند روز پیش عالی بود. آفتابی و بهاری. درختا شکوفه کردن. امروز ولی ابری و گرفته ست.

  • خانم ال
آفتاب گرما بخش خونه هفت ماه و دو روزه است امروز ...
درست روز هفت ماهگی اش برای اولین بار بعد از مدتها تلاش تونست سر زانوهاش بمونه و این یعنی کم کم قراره یک نفر چهاردست و پایی کنه توی این خونه و توی دست و پا باشه و دیگه حواسمون باید جمع باشه.
عزیز دلم میتونه بشینه اما نه طولانی مدت
همه چیز رو چنگ میزنه .مخصوصا موهای من بی نوا رو . هر روز تهدیدش میکنم که اگه مامان کچل دوست داری برم موهامو از ته بزنم ؟!
دخترم به باباش دست میده. یعنی وقتی بابا بهش میگه دست بده به بابایی سریع دستش رو میاره بالا و میزاره توی دست باباش.
علاقه ی خاصی به دیدن عکس خودش یا عکس بچه و یا دیدن بچه های دیگه داره . دستش رو به سمت بچه ها دراز میکنه .


منم خوبم .
دارم میرم کلاس . نزدیک خونه ست و رایگان هم هست. دو روز در هفته کلاس دارم و مشغول درس خوندنم. بعلاوه اینکه غذا خوردن دخترک هم خیلی زمان بر هست.
دارم برای عیدهم آماده میشم. هنوز تمیزکاری رو شروع نکردم اما یکم وسیله برای پختن شیرینی های عید و برنامه برای سبزه و این چیزها دارم .

  • خانم ال

ساعت 9 صبحه. عشق خوابه ...بیدار شد. بغلش کردم .پوشکش رو عوض کردم. لالایی خوندم . گذاشتمش توی تختش. پاهای خوشگل و کوچولوش رو آورد بالا و تکون داد و  سرش رو اینور و اونور کرد و  خوابید .
دیشب یه عالمه سوپ خورد. نون گاز زد و با لثه های خوشگل و اون دو تا مردواریش میجوید و من ذوق میکردم و براش هزار بار میمردم .

کم کم داره آماده میشه برای چهار دست و پا انگار ... وقتی روی شکمش هست باسنش رو میده بالا تا بیاد روی زانوهاش .

موهاش رنگ خرمایی قشنگی داره پیدا میکنه .

مژه هاش بلند و تابدار شده .
لپ هاش نرم و زیر گلوش مخصوص بوسیدنه .
بلند بلند خندیدنش هرآدمی رو به خنده میندازه .
وقتی با تلفن حرف میزنم مدام گوشی رو چنگ میزنه.
علاقه ی عجیب و منحصر به فردی به نگاه کردن به عکس خودش که بک گراند کامپیوتره داره. گاهی توی بغلم زل میزنه به عکس  و صداهای حالب درمیاره . هر عکسش که عوض میشه ذوق میکنه و من با صدای ذوقش میفهمم که عکس بک گراند تغییر کرده .
به هیچ چیز به اندازه ی آب علاقه نداره. چه برای نوشیدن چه برای بازی کردن.

بیشتر از عروسک ها مشتاق است  با سیم ها ، مارک های عروسک ها ، کاغذ ، روزنامه و کنترل و کیبرد بازی کند.
پریز تلفن را چند بار درآورد که با قطع شدن اینترنت فهمیدیم پریز رو بیرون کشیده و فهمیدن که اصلا توانایی همچین شرارت هایی رو داره !
الانم بیداره شیشه ش کنارش بود داره میخوره . خود کفاست عزیز دلم.


درضمن من از 11 بهمن به اینور شدم یه مامان سی ساله ... حس میکنم سی سالگی چه سن غمناکیه !

  • خانم ال

مدتهاست که خودم رو در لابه لای ذوق هایی که برای بزرگ شدن، شیطنت ها و تغییرات روز به روز دخترکم میکنم پنهان کرده ام.

در این صفحه ی نو انگار خجالتم از خودم و از مخاطبانم ریخته است ...انگار دلم میخواهد رودرباسی رو کنار بگذارم و بگویم که حال خوشی ندارم .

این روزها بیشتر از همیشه به جفایی که دو مرد اول زندگیم در حقم کرده اند فکر میکنم. این روزها وقتی بابا با ذوق بامن حرف میزند حسرت میخورم... انگار عقده ای شده ام. بابا مرد خوبی است. من بابا رو دوست دارم. اما کاش بابا یک بار هم که شده دهانش به تعریف از تک دختر ته تغاری اش باز میشد...
وقتی برادرم قربان  صدقه ی دخترم میشود تلخ میخندم ... دلم میخواهد برایش بنویسم : تا دیروز کجا بودی برادر عزیزم ؟ دلم میخواهد بهش بگویم این دختر من است ... همان کسی که اگر انگشتر به دست کرد گفتی قلاده بسته ای ؟! اگر آرایش کرد گفتی میمون هرچه زشت تر بازی اش بیشتر ! اگر خواست دانشگاه برود گفتی من میدانم برای چه میخواهد دانشگاه برود ... هرکار کردم هزار و یک عیب و ایراد گرفتی .هر بار توی جمع حرفی زدم گفتی کسی ازتو نظر نخواست ! پای بدون جوراب من قرار بود آبروی تو را ببرد . موی بیرون من را تو نشان ج...ده بودنم دانستی !
برادرم همه عالم من و تو را به دشمنی و عداوت میشناسند. سعی کردم درستش کنم .هیچ وقت نشد که نشد. این رابطه و این دوری هیچ وقت بهبود نیافت و این درد درمان نشد. من و تو فقط 14 ماه اختلاف سنی داشتیم! هیچ کس باور نمیکند !

امروز مامان ذوق میکند وقتی تو دختر مرا دوست داری ...مامان هم متعجب میشود از مهر تو برای دختر کسی که یک عمر برایش نابرادری کردی و بی مهری . مامان خوشحال است که تو اگر چه مرا دوست نداشته ای ولی پاره تن مرا دوست داری . مامان ذوق میکند وقتی تو گفتی که دلت برای ال تنگ هم شده است ...مامان چه ذوقی میکند ! و من درد میکشم ...من از درون درد میکشم . من شبها گاهی پنهانی جوری که شوهرم نفهمد اشک میریزم و صبح ها با سردرد بیدار میشوم ... نه برای اینکه تو مرا دوست نداشته ای یا حالا که دلتنگی ... نه ! دلم برای خودم میسوزد که یک عمر جنگیدم برای هرچیز عادی که در زندگی خواستم و حالا دوری عزیزم کرده است !

عداوت تو حالم را بد میکند...


نظر را برای این پست میبندم. فقط درد ودل بود. بخوانید و از کنارش رد شوید...


  • خانم ال

از این به بعد اینجا مینویسم .


  • خانم ال