خیلی روزها به خودم گفتم بیام اینجا و حالتون رو بپرسم ولی شب شده وبه هیچ کارم نرسیدم .
آقای ناد یکی دو هفته رفته سفر ...یه جورایی کاری . من و دختر همش به هم چسبیدیم و ایشون حسابی نمک میپاشه و این وسطای نبودن من یک سال و خورده ای شده و مثل من تنبله هنوز راه نمیره ولی می ایسته و زل میزنه توی چشمام و وقتی میبینه من حسابی شادم از این حرکتش خودش رو میندازه تو بغلم .
در صورتی که وقتی آقای ناد خونه باشه مثل سریش به هم میچسبن و اوشون قربون صدقه ها که نمیره و ایشون دلبری ها که نمی کنه و باباش رو ماچ میکنه بی وقفه ولی منو هر وقت خودش خواست بوس میکنه .
خلاصه که زندگی جریان داره ... و شبها بدون وقفه ای خوابم میبره و روزها به زود و با صدای کولی بازی خانم بیدار میشم و نمی فهمم روزا چطور میگذرن ...
- ۹ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۳