باغ مخفی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

ساعت 9 صبحه. عشق خوابه ...بیدار شد. بغلش کردم .پوشکش رو عوض کردم. لالایی خوندم . گذاشتمش توی تختش. پاهای خوشگل و کوچولوش رو آورد بالا و تکون داد و  سرش رو اینور و اونور کرد و  خوابید .
دیشب یه عالمه سوپ خورد. نون گاز زد و با لثه های خوشگل و اون دو تا مردواریش میجوید و من ذوق میکردم و براش هزار بار میمردم .

کم کم داره آماده میشه برای چهار دست و پا انگار ... وقتی روی شکمش هست باسنش رو میده بالا تا بیاد روی زانوهاش .

موهاش رنگ خرمایی قشنگی داره پیدا میکنه .

مژه هاش بلند و تابدار شده .
لپ هاش نرم و زیر گلوش مخصوص بوسیدنه .
بلند بلند خندیدنش هرآدمی رو به خنده میندازه .
وقتی با تلفن حرف میزنم مدام گوشی رو چنگ میزنه.
علاقه ی عجیب و منحصر به فردی به نگاه کردن به عکس خودش که بک گراند کامپیوتره داره. گاهی توی بغلم زل میزنه به عکس  و صداهای حالب درمیاره . هر عکسش که عوض میشه ذوق میکنه و من با صدای ذوقش میفهمم که عکس بک گراند تغییر کرده .
به هیچ چیز به اندازه ی آب علاقه نداره. چه برای نوشیدن چه برای بازی کردن.

بیشتر از عروسک ها مشتاق است  با سیم ها ، مارک های عروسک ها ، کاغذ ، روزنامه و کنترل و کیبرد بازی کند.
پریز تلفن را چند بار درآورد که با قطع شدن اینترنت فهمیدیم پریز رو بیرون کشیده و فهمیدن که اصلا توانایی همچین شرارت هایی رو داره !
الانم بیداره شیشه ش کنارش بود داره میخوره . خود کفاست عزیز دلم.


درضمن من از 11 بهمن به اینور شدم یه مامان سی ساله ... حس میکنم سی سالگی چه سن غمناکیه !

  • خانم ال

مدتهاست که خودم رو در لابه لای ذوق هایی که برای بزرگ شدن، شیطنت ها و تغییرات روز به روز دخترکم میکنم پنهان کرده ام.

در این صفحه ی نو انگار خجالتم از خودم و از مخاطبانم ریخته است ...انگار دلم میخواهد رودرباسی رو کنار بگذارم و بگویم که حال خوشی ندارم .

این روزها بیشتر از همیشه به جفایی که دو مرد اول زندگیم در حقم کرده اند فکر میکنم. این روزها وقتی بابا با ذوق بامن حرف میزند حسرت میخورم... انگار عقده ای شده ام. بابا مرد خوبی است. من بابا رو دوست دارم. اما کاش بابا یک بار هم که شده دهانش به تعریف از تک دختر ته تغاری اش باز میشد...
وقتی برادرم قربان  صدقه ی دخترم میشود تلخ میخندم ... دلم میخواهد برایش بنویسم : تا دیروز کجا بودی برادر عزیزم ؟ دلم میخواهد بهش بگویم این دختر من است ... همان کسی که اگر انگشتر به دست کرد گفتی قلاده بسته ای ؟! اگر آرایش کرد گفتی میمون هرچه زشت تر بازی اش بیشتر ! اگر خواست دانشگاه برود گفتی من میدانم برای چه میخواهد دانشگاه برود ... هرکار کردم هزار و یک عیب و ایراد گرفتی .هر بار توی جمع حرفی زدم گفتی کسی ازتو نظر نخواست ! پای بدون جوراب من قرار بود آبروی تو را ببرد . موی بیرون من را تو نشان ج...ده بودنم دانستی !
برادرم همه عالم من و تو را به دشمنی و عداوت میشناسند. سعی کردم درستش کنم .هیچ وقت نشد که نشد. این رابطه و این دوری هیچ وقت بهبود نیافت و این درد درمان نشد. من و تو فقط 14 ماه اختلاف سنی داشتیم! هیچ کس باور نمیکند !

امروز مامان ذوق میکند وقتی تو دختر مرا دوست داری ...مامان هم متعجب میشود از مهر تو برای دختر کسی که یک عمر برایش نابرادری کردی و بی مهری . مامان خوشحال است که تو اگر چه مرا دوست نداشته ای ولی پاره تن مرا دوست داری . مامان ذوق میکند وقتی تو گفتی که دلت برای ال تنگ هم شده است ...مامان چه ذوقی میکند ! و من درد میکشم ...من از درون درد میکشم . من شبها گاهی پنهانی جوری که شوهرم نفهمد اشک میریزم و صبح ها با سردرد بیدار میشوم ... نه برای اینکه تو مرا دوست نداشته ای یا حالا که دلتنگی ... نه ! دلم برای خودم میسوزد که یک عمر جنگیدم برای هرچیز عادی که در زندگی خواستم و حالا دوری عزیزم کرده است !

عداوت تو حالم را بد میکند...


نظر را برای این پست میبندم. فقط درد ودل بود. بخوانید و از کنارش رد شوید...


  • خانم ال